برگی از دفتر خاطرات(۱) (محمد براتی)

۱- (ارديبهشت 85)

ترم سه کارشناسي، من و محمد آزمايشگاه شيمي فيزيک 1 هم گروه بوديم. محمد کلا بجز امتحان آخر ترم و گزارش کار آزمايشگاه هيچ چيز ديگه اي براش مهم نبود و توي آزمايشگاه هميشه دنبال دودر کردن آزمايش ها بود. يه هفته که آزمايش اسپکتروسکپي نوبت ما بود، استاد، دستگاه و نحوه کار با اون رو براي ما توضيح داد و رفت سراغ بچه هاي گروه هاي ديگه. ما شروع کرديم. نمونه ها رو آماده کرديم و حالا نوبت استفاده از دستگاه بود. نمونه ها رو توي دستگاه قرار داديم ولي کار نمي کرد. يه مقدار هم با دکمه هاش ور رفتيم ولي درست نشد. محمد گفت: آخ جون دستگاه خرابه. به استاد بگيم و ده برو که رفتيم. به استاد گفتيم دستگاه خرابه. گفت که دستگاه درست بوده و گروه قبلي باش کار کردند. محمد گفت استاد شايد همونا خرابش کرده باشن. استاد از پشت ميزش بلند شد و به سمت دستگاه اومد. من ديدم که چند ثانيه به دستگاه نگاه کرد، بعد چند ثانيه به ما دوتا نگاه کرد. دوباره به دستگاه نگاه کرد و خيلي آرام و با حوصله گفت: " هميشه وقتي مي خواهيد از يک وسيله الکتريکي استفاده کنيد حتما دوشاخه اون رو توي پريز برق بزنيد."

 2-  (آبان 85)

داشتم با دوستم از سالن اداري دانشکده شيمي دانشگاه تبريز رد مي شديم.  کت و شلوار شيکي پوشيده بود. مي گفت 200 هزار تومن خريده. طبق معمول مشغول اعتراض بود. با ژست خاصي مي گفت ببين اين روزا آدما با دروغ گفتن مثل آب خوردن مايه دار مي شن و اين خيلي وضع بديه و اصلا علت عقب افتادگي ما هم همينه. همين طور داشت صحبت مي کرد که ناگهان گفت: برو جلو. تو برو جلو. گفتم چي شده؟ گفت برو برو بهت مي گم. حکيم زاده مسئول امور دانشجويان دانشکده داشت از انتهاي سالن وارد اتاقش مي شد و ما ابتداي سالن بوديم. حکيم زاده که وارد اتاقش شد آروم از پشت سر من بيرون اومد. گفتم چي شده؟ اولش طفره رفت ولی وقتی اصرار کردم گفت من ديروز يه برگه که يکي از اقواممون توي کميته امداد برام تنظيم کرده بود به حکيم زاده دادم که من مثلا بابام فقيره و ندارم پول خوابگاه بدم و اون هم قبول کرده. گفتم خوب حالا قايم شدي واسه چي؟ گفت خوب آخه اون اگه منو ببينه نميگه تو با کت و شلوار 200 هزار تومني چکار مي کني اگه بابات فقيره؟

  3- ( اوايل سال تحصيلي 87-86)

داخل بوفه دانشکده علوم انساني دانشگاه تبريز با يکي از دوستام نشسته بوديم. کنار ميز روبروي من يه نفر به من خيره شده بود. خيلي آشنا به نظر مي اومد. به دوستم (که خيلي هم شوخ طبعي بود) گفتم: بدون اينکه برگردي و پشت سرت رو ببيني، يه بتده خدايي کنار ميز پشت سريت به من خيره شده. خيلي چهرش برام آشناست. فکر کنم توي يه دبيرستان بوديم. تو برو بهش بگو که اهل چهارمحاله يا نه. گفت چه شکليه؟ آخه کلي آدم پشت سر من هست. گفتم کفشش اسپرته يه شلوار جين و پيرهن روشن داره. بلافاصله بلند شد و رفت بين بچه هاي اون ميز. بدون اينکه چيزي بگه در حالي که همه اون بچه ها  داشتن نگاهش مي کردن اول به کفش ها، بعد به شلوار و بعد به پيرهن اون آقا نگاه کرد. و با اعتماد به نفس پرسيد: ببخشيد آقا شما اهل چهارمحاليد؟ طرف که به شدت از برانداز شدن توسط دوست من متعجب شده بود. در حالي که آب دهنشو قورت مي داد گفت: خيلي تابلوئه؟