حکایتی از شیخ بهایی(محسن سعیدی)

پیرزنی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می‌شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت.

پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله سرگرم نظافت و جارو کردن خانه شد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را‌ که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقبقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد  در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد، این بارکودکی که از سرما می‌لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست وغرغر کنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه‌اش غذا بخرد. پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را  دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد.

خدا جواب داد : بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی .

                همه شب نماز خواندن، همه روز روزه گرفتن               همه سال از پی حج سفر حجاز کردن

                شب جمعه‌ها نخفتن، به خدای راز گفتن                 ز وجود بی نیازش     طلب     نیاز کردن

                به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن                    ز ملاهی و مناهی همه    احتراز   کردن

                به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد              که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

               به خدا قسم که کس را ثمر آن‌قدر نبخشد               که به روی نا امیدی در بسته  باز   کردن